گور به زنده

نيكو خالقي
salnik@gmail.com

استاد , بعضي مرده ها تو اين دنيا زندگي ميكنند و بعضي زنده ها تو اون دنيا...

"اين خونه رو خيلي دوست دارم آخه هر چي باشه يادگار اون خدا بيامرزه"

نميدونم چرا اين روزا اين همه مهمون اينجا مياد ؟ همه ناراحتن . ولي خب چرا اينجا ؟! حداقل نكردن يه خبري بدن . شايدم من فراموشي گرفتم ! ولي تا ديشب كه كاملا يادمه , خبري نبود ...شايد تو خواب و بيداري بودم . نمك به حروما انگار نه انگار كه تو خونه ي منن , يه سلامم زورشون مياد بكنن , يعني اين قدر ناراحتن ؟!
اين راهب پسر خاله از بچگيش همين طوره ، وقتي كارش گيره ميبيني اينقدر تحويلت ميگيره كه آدم توي تعارف تيكه پاره كردن باهاش كم مياره , ولي خدا نكنه كاري باهاش داشته باشي ...چند روز كه ميفرستتت دنبال نخود سياه , بعدشم ميگه : " شرمنده , كاري نميتونم بكنم . انشا الله دفعه ي بعد از خجالتتون در ميام ... " كي ميخواد از خجالت در بياد خدا ميدونه ؟! دروغم ميگه ها ! همين هفته پيش ميخواستم براي مهين دخترم كه امريكاست يك جفت كفش بفرستم , پيش خودم گفتم راهب توي گمركه , ميدم يه جوري ردش ميكنه ولي خيلي راحت تو روي من وايستاد و گفتش : " ما تو كارمون غيرت داريم حاج خانم ! " مرده شوره غيرتشو ببرن ...كاشكي داشت , اگه داشت كه صد سال بهش نمي گفتم . خودم چند بار ديدم جنساي شوهر خواهر زنشو مجاني رد ميكرد اونوقت حالا كه به ما رسيد آقا ادعاي غيرتش ميشه ! خاله ي خدا بيامرزمم ميگفت : "منم سر از كار اين پسر در نميارم! "

اين دايي ي بنده هم با اينكه فقط دو سال از من بزرگتره ولي بنده خدا مثل اينكه كر شده , هر چي صداش ميكنم انگار نه انگار ...
ــ دايي جان , دايي جان ....اي بابا شما هم چه زود پير شدي ها ...
راست ميگن كه دور , دور جووناست . مي بيني هم خودشونو دعوت كردن هم روضه خونا رو ... يك كلمه هم نميگن چه خبره . تا هم ميخواي يه چيزي بگي از بغلت گذشتن تازه اگه شانس بياري و بهت تنه نزنن.
ميرم كمك كنم حلوا بزنم . اسمال آقا خدا بيامرز , شوهرمو ميگم , عاشق حلوا هاي من بود . حلواي خودشم من زدم . فعلا برم تا بعداً ببينم حلواي كدوم بنده خدايي رو بايد بزنم ؟

ــ الهه , خاله جان , بده من حلوا رو بزنم ....الهه جان ...الهه با توام خاله ...
نيگام ميكنه , چه عجب يكي ما رو به حساب اوورد ..
ــ ميگم بده من ميزنم خاله , خسته ميشي .
ــ هانيه پس اين زعفرون چي شد ؟
دختره ي پر رو , داره تو چشم من نگاه ميكنه بعد خودشو به نفهمي ميزنه . حيف من كه چه قدر براي اين نمك به حروم زحمت كشيدم . روز عروسيش رو بگو كه چه سنگ تمومي گذاشتم ... تازه عروسيشو توي همين خونه انداختم . آخه فكر ميكردم آدمه , چه ميدونستم مزدمو اينجوري ميده ! خدا لعنت كنه باعث و بانيش رو . اصلا ولش كن , برم حاضر بشم كه ميخوان برن بهشت زهرا منو جا نذارن ...والله ... دنياي بيرحمي شده ....

بالاخره اتوبوس اومد .... همه حمله ميكنن , صد رحمت به قوم مغول ! ديگه جا نيست من بشينم ...
هر چي منتظر ميشم كسي از جاش دل نميكنه . نه اينكه پير شده باشم ها نه , ولي خب احترام بزرگتر واجبه , نگاه كن بچه ي چهار , پنج ساله رو روي يك صندلي تك نشوندن اونوقت من بايد بايستم . اينها هم وقتي به سن من برسن همين بلاها سرشون مياد , چوب خدا كه صدا نداره .

چقدر هوا سرد شده ...انگار دارن روح آدمو از توي بدنش ميكشن . دست و پاهام گز گز ميكنن .همين گوشه ميشينم , يه فاتحه ميفرستم . آدمي نميدونه فرداش چي ميشه , راست ميگن زندگي به يه مو بنده . همين ها كه يه روزي كنار ما بودن حالا باعث شدن خاك قبرستونا از بركت وجودشون از ملكاي توي خيابوناي الهيه و فرشته هم گرونتر بشه . خدا كنه آدم توي زندگيش حداقل دستش به دهنش برسه كه وقتي ميميره و فك و فاميلاش به اميد چندرغاز ارثيه اي راه ميافتن ميان ديگه عزا نگيرن كه خرج و مخارج كفن و دفن اون بابا رو از كجا بيارن يا اينكه كلاً از اومدنشون پشيمون بشن و به جاي فاتحه چند تا فحش دست اول هم به روح مرده بدن ...خيلي موقع ها هم اصلا مراسمي براي اون بنده خدا نميگيرن و يه جايي دفنش ميكنن كه خودشونم نميدونن كجا بود , تازه بعدشم كلي منت سر اون عزيز از دنيا رفتشون ميزارن كه :"همينم زيادش بود !" حالا طرف ميخواد مادرش باشه , پدرش باشه , بچه اش باشه فرقي نميكنه .

دوباره شب همه خونه ي من جمع ميشن . منم مرتب به همه خوش آمد و تسليت ميگم ...ولي برخوردها مثل صبح جوريه كه انگار من اون بابا رو كشتم !
شام رو ميكشن , من از ترس اينكه غذا كم بياد لب بهش نميزنم , والله آش نخورده و دهن سوخته . اين ملتي كه من ميبينم انقدر پر رو اند كه هيچي نخورده هم كلي بار آدم ميكنن چه برسه كه غذا كمم بياد . خدا رو شكر همون جور كه فكر ميكردم كسي هم تعارف نميكنه ! هر چند آدم نميتونه توي اين جور مواقع از كسي توقع داشته باشه .
بعد از شام كم كم همه ميرن ... خونه پر از گل شده , گلهايي كه بوي مرگ ميدن , حتي از فكر مرگ هم تنم ميلرزه , بعضي وقتا آدم به اينها كه خودكشي ميكنن حسادت ميكنه .... به نظر مياد مال اين ديار نيستن و پي اصل خودشون ميگردن وگرنه چه جوري آدم جرات ميكنه جايي بره كه هيچ چي ازش نميدونه ؟!

حالا من موندم و دختر كوچيكم مهرنوش , شوهرش آقا مسعود و اميد نوه ي خوشگل شش ماهم . من سرم و به اميد گرم ميكنم , مرتب ميخنده , آقا مسعود چند بار سرش داد ميكشه , سعي ميكنم آرومش كنم . مهرنوش رفته توي اتاق و مدام گريه ميكنه . ترجيح ميدم تنهاش بذارم . شايد ميخوان منو ناراحت نكنن , هر چي باشه دير يا زود منم ميفهمم چه خبره .
آقا مسعود دم پنجره پشت سر هم سيگار ميكشه , گاهي اوقات فكر ميكنم از لج من اينقدر سيگار ميكشه , اونم جلوي اين بچه ! آخه صد بار بهش گفتم :آقا مسعود جلوي اين بچه سيگار نكش, پس فردا مريض ميشه مصيبت داريما . ميگه : " چشم حاج خانم , حق با شماست " خاك بر سر چشم گفتنش كنن ، مراعاتش همون يكي دو روزه ! انگار فقط ميخواد منو خر كنه. با اين حـــال, حوصله ي بحث كردن با آقازاده رو هم ندارم . دلم براي اين طفل معصوم ميسوزه .آخه گناه اين بچــه چيه ؟

الان دو روزه كه اينا اينجان , مهرنوش لب به غذا نميزنه فقط براي ما درست ميكنه منم كه اكثرا اشتها ندارم ميمونه براي آقا مسعود . اونم كه تا ساعت چهار سر كاره . مهرنوش ديشب بهش اصرار ميكردكه وسايلهاشونو بيارن خونه ي من و اينجا زندگي كنن ! از دستش خيلي دلخور شدم . درسته كه اينجا خونه ي اونم هست ولي بايد نظر منم مي پرسيد . شايد ميخواد بيشتر مواظب من باشه. البته چند سال پيش كه داشت ازدواج ميكرد خيلي اصرار كردم كه اينجا بزرگه منم كه تنهام بياييد اينجا بمونيد . ولي قبول نكرد و گفت : " نه مامان , ميخوايم روي پاي خودمون باشيم " . شايد فكر كرده من كه خودم پيشنهاد دادم , اجازه گرفتن ديگه نداره . آخر سر با هزار زحمت آقا مسعود راضي شد . قراره امروز وسايلهاشونو بار كنن , بيارن اينجا .

زنگ درو ميزنن , قبل از اينكه از جام پاشم مهرنوش درو وا ميكنه و ميپره بيرون . آقا مسعود با يك كاميونت اثاثا رو اوورده . همه چيز رو وسط اتاق ميذارن و ميرن . آقا مسعود تا درو مي بنده مهرنوش دوباره ميزنه زير گريه . ميخوام برم آرومش كنم كه آقا مسعود پيش دستي ميكنه و ميبرتش كه بخوابه .

امروز صبح مهرنوش يه سري از وسايلهاي خودشونو كه اضافه بود به يكي از دوستاي آقا مسعود فروخت . مثلا يخچالشونو , خب من يك يخچال داشتم ديگه بيشتر از اون لازم نميشد . البته من اصلا توي كاراش دخالت نميكنم . توي اين يك هفته هم كه اينجان حتي يك كلمه هم با من حرف نزده , هر چي هست هنوزم ناراحته و شبها با گريه ميخوابه.

مهين زنگ زد . مهرنوش گوشي رو برداشت , هر چي التماس كردم گوشي رو به من بده نداد كه نداد. فقط گريه ميكرد . خيلي دلم براي مهين تنگ شده بود ولي يه آن فكر كردم نكنه اتفاقي براي اون يا بچه هاش افتاده باشه ، اصلا طاقت شنيدن اين حرف و نداشتم . به خاطر همين ديگه اصرار نكردم و رفتم تو اتاقم كه راحتتر حرف بزنن .
مهرنوش وقتي تلفنش تموم شد اومد توي اتاق . نشست و باهام حرف زد . از همه چيز گفت , از بچگيش , از خاطراتش , از خدا بيامرز پدرش اسمال آقا .حرفهاي جديدي برام ميزد , حرفهايي كه باورم نميشد از دهن اون ميشنوم . هميشه فكر ميكردم مهرنوش دختر بي احساسي باشه برعكس مهين. احساس ميكردم كه چقدر بيشتر از هميشه دوستش دارم . بغلش كردم و نصيحتش كردم ولي اون حرفهاي خودش رو ميزد , ميخواست فقط خودش حرف بزنه . هيچ وقت از نصيحت خوشش نميومد. اون شب تا صبح حرف زد و گريه كرد . نزديك صبح خوابش برد . روشو انداختم و رفتم كه بخوابم . احساس عجيبي داشتم , احساس ميكردم آدم ديگه اي شدم . توي عالم خواب و بيداري حس كردم اسمال آقا اومده پيشم . گفت : " خانم جان اين زندگي رو ول كن بيا بريم . چيه چسبيدي به اين خونه؟ " گفتم : آخه حاج آقا شما هم يه چيزي ميگي ها ! دستتون كه از اين ديار كوتاه شده مثل اينكه قانون دنيارم يادتون رفته ؟ زنده ها رو تو گور نميكنند . دست من كه نيست ....اگه خيلي دلتون تنگه شكايتشو به خدا بكنيد . يه استغفرالله زير لب گفت و رفت.

صبح كه رفتم توي آشپزخونه , همه داشتن صبحونه ميخوردن . ميل نداشتم . اميد روي صندليش داشت دست و پا ميزد . چند تا شكلك براش در اووردم و رفتم توي اتاقم . شيطونك به محض اينكه ميذاشتنش روي زمين , خودشو سينه خيز ميكشيد طرف من .

ديشب آقا مسعود ماموريت بود , منم رفتم پيش مهرنوش كه تنها نباشه . داشت با اميد بازي ميكرد , بعد از اين همه مدت اين اولين بار بود كه ميديدم ميخنده . رفت شيشه شير اميد رو اوورد و توي تخت خوابوندش . چند دقيقه به اميد نيگا كردم , تمام خاطرات از تولدش تا الان تو ذهنم زنده شدن. ميخواستم برم بخوابم , مهرنوشم خوابش برده بود . از اتاق كه خواستم برم بيرون برقم خاموش كردم. بلافاصله مهرنوش شروع كرد به جيغ زدن ، صداي گريه ي اميد هم بلند شد . دوباره چراغ رو روشن كردم . داد زد : " تنهام بذار , خواهش ميكنم ."منم از اتاق رفتم بيرون . شايد خواب بدي ديده بود، آخه اين تازگيا مرتب كابوس ميبينه.
چند شب پيش روح خاله جانم اومده بود پيشم و ميگفت : “" مريم جان دل بكن از اين چهار ديواري , تو اينجا ديگه جايي نداري خاله ...“" پر بي ربط هم نميگفت ولي هر چيزي قانون داره . شايدم توي اون دنيا خودكشي آزاد شده ! اين رفته ها هم براي خودشون عالمي دارن به مولا . فكر ميكنن اينجا هم مثل اونجاست كه هر كار بخوان بشه كرد ... نه آقا جان نميشه , حساب كتاب داره , پس فرق اينجا با اونجا چيه ؟! بعضيهاشون كه همون فرداي روز مرگشون يادشون ميره توي اين دنيام زندگي كردن . ديشب به اسمال آقا ميگم : آخه من چه جوري بيام , بابا جان من هنوز در قيد حياتم خير سرم ، اگه شما ها بذاريد البته ! خوبه چي جواب بده ؟ گفت : خانم جان بچه نشو , پاشو بيا !!!!

الان درست يكساله كه مهرنوش با من زندگي ميكنه . امروز سالگرد اون خدا بيامرزيه كه مراسمشو تو خونه ي من گرفتن و معلوم نشد دخلش به كجا و به كي بود ؟! توي اين يكسال مهرنوش فقط و فقط يكبار با من حرف زد ! اصلا من توي اين خونه آدم محسوب نميشم , نه حرفي , نه كلامي و نه هيچ احترام بزرگي كوچيكي ... خاله ام هم بنده خدا مثل من شد . توي خونه ي خودش , بچه هاش مثل يه سربار باهاش رفتار ميكردن , حتي از غذاي خودشون بهش نميدادن , پيرزن بدبخت بايد شبونه پا ميشد يه تيكه نون توي آب ميزد و ميخورد . تازه بازم كلي بهش غر ميزدن كه از خواب بيدارمون كردي . بيچاره دق كرد و مرد وگرنه سني نداشت . منم توي اين يكسال احساس ميكنم مثل اون بنده خدا شدم , روحش شاد باشه از زندگيش كه خير نديد .
دارم آماده ميشم كه برم براي مراسم سالگرد . اول بايد بريم سر خاك بعد مسجد . حاج اسمال آقا و خاله جان هم با منند ولي حرفي نميزنند , شايد ميخوان يادآوري كنند كه به قبر اونها هم يه سري بزنم و يه فاتحه اي بفرستم , آخه خيلي وقته كه سر خاكشون نرفتم .

توي راه هيشكي حرف نميزنه . چند بار اسمال آقا به من نيگا ميكنه و آه ميكشه , برميگردم نيگاش ميكنم كه شايد كاري داشته باشه ، صداش ميكنم ولي چيزي نميگه , آخر سر حوصله م سر ميره و ميگم : حاج آقا , تو رو خدا اينجوري نكنيد . من شما رو ميبينم , اين بچه ها فكر ميكنن من ديوونه شدم كه دارم با خودم حرف ميزنم , اونوقت ديگه توي خونه خودمم رام نميدن . بايد هنوز هيچي نشده برم خونه سالمندان . بازم آه ميكشه . يه نيگا به دورو برم ميكنم . خدا رو شكر كسي حواسش به من نيست وگرنه دردسر داشتيم كه زنيكه با خودش حرف ميزنه . ملت هم كه دنبال بهونه اند.

من و اسمال آقا و خاله جان پشت سر مهرنوش و آقا مسعود ميريم . تا مهرنوش دم يه سنگ قبر ميشينه ، فضولي ي منم گل ميكنه . اسم روي سنگ رو ميخونم تا شايد از خماري اين يكسال بيخبري از همه جا در بيام ....
" مريم مسيب زاده فرزند علي "
دوباره و سه باره اسم و فاميل و اسم پدر رو ميخونم ... باورم نميشه ... به خودم شك ميكنم ....اين مشخصات منه !
سرم رو طرف اسمال آقا برميگردونم . سرش پايينه . زير لب ميگه : " نگفتم حاج خانم , براي اين جماعت شما يكساله كه مرديد ."
سرم گيج ميره , نميتونم باور كنم ...مني كه اينقدر از مرگ ميترسيدم حالا بهم ميگن يكساله مردم ....؟
چند بار مهرنوش رو صدا ميكنم ....مرتب داد ميكشم ...ضجه ميزنم ولي هيچ كس حتي روشو برنميگردونه . يعني واقعا من متعلق به يه دنياي ديگه هستم و خودم رو به زور توي اين دنيا نگـــه داشتم ؟! انقدر شوكه شدم كه نميتونم چيزي بگم .خاله جون دستم رو ميگيره و با اسمال آقا دوش به دوش منو به سمت دنياي ديگه اي ميبرن .. دنيايي كه حالا ازش نميترسم . تازه ميفهمم چرا توي اين مدت اينقدر سردرگم بودم , چون خودمو گم كرده بودم . توي اين يكسال خيلي چيزا رو فهميدم, احساس ميكنم به اندازه ي يك قرن رشد كردم , حالا ميتونم بوي خدا رو احساس كنم , بوي آزادي....

برميگردم و به پشت سرم نيگا ميكنم ... به مهرنوش ...به راهب...به اميد ...به دايي جان...به دنيايي كه ديگه من توش نيستم....

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31951< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي